loading...

عصرِ پاییزی

بازدید : 1
سه شنبه 20 اسفند 1403 زمان : 8:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عصرِ پاییزی

یه پیج اینستا عمومی‌دارم نسبتاً کاری حدود هزاروپونصدتاهم فالورر داره کمه چون

خیلی ادم باحوصله‌‌‌ای نیستم تو تولید محتوا ،انرژی وتایمشم ندارم ماهی یه بار یه فعالیتی کنم ولی ازاونجا که مربوط به شغلمه،وشغلمم درزمینه زیباییه هروقت فعالیت کنم استوری بذارم بازدیدشو داره

ولی هیچ ارتباط گرفتنی هیچ فعالیت مجازی هیچوقت مثل نوشتن تووبلاگ برام خوشایند نبوده حتی الان که اینجا رو هیچکس نمیخونه اینجارو دوس دارم شبیه دفتر خاطراته برام :)

از ۲۳ سالگی تو این فضای وبلاگ وارد شدم و الان

درآستانه ۳۰ سالگیم:)

نمیدونم چرا میگن ۳۰ سالگی افسردگی داره

وچرا من هنوز ۳۰ سالم نشده ذوقشو دارم! واصلاً ناراحت نیستم افسرده هم نیستم

و اتفاقا حالم شدیداً خوبه عاشق این مهشیدیم که رسیده به اینجا

تو هیچ برهه‌‌‌ای اززندگیم انقدر ازخودم راضی نبودم هیچوقت هیچوقت انقدر خودمو دوس نداشتم ازته قلبم به خودم نبالیده بودمو عاشق خودم نبودم هیچووووقت

واین حسی که به خودم دارمو هیچ وقت تجربه نکرده بودم

اتفاق خاصیم نیوفتاده فقط به یه ثبات درونی رسیدم انگاری!به یه پختگی، آرامشیو درکی از همه چی رسیدم که شدیداً عاشق این مهشید بااین ورژنم

واسه همینه شاید از ۳۰ سالگیم اصلاً غمگین نیستم چون این(من) اذیتم نمیکنه بالا پایینم نمیکنه حرصوجوش نمیخوره حسودی نمیکنه تقلای اضافی نمیکنه از کسی انتظار نداره،دستو پا نمیزنه و خیلییی خوب میدونه کیه چیه و با خودش توصلحه و تکلیف روشنننن

صبوره آرومه و باثبات ونظاره گر، این آرامش درونیه حالمو خیلی خوب میکنه

بعد ته دلم به خودم میگم ببین من خیلی بهت افتخار میکنمو دوستت دارما که انقدر خفنی :))

اگه دردای زیاد روحی میکشید

اگه کشیدیدو ادامه داره

اگه نمیدونم مثلا آدمای اشتباهی سرراهمون گذاشته میشه اگه حتی قلبمون شکسته میشه

وخیلی خیلیییی درد میکشیم

ازبابت یه سری چیزا

حتما ویقیناً نیاز بهش داریم

اگه خود من انقدررر بالا پایین نمیشدم

عشقمو ازدست نمیدادم یهویی زیرپامو خالی نمیکرد

رفیقای خوبمو ازدست نداده بودم و درحقم کم لطفیو بیمعرفتی نمیکردن

حتی ادمایی که خیلی نزدیک بودن بهم یهو یه جاهایی یه زخمایی بهم نمیزدن

هیچوقت تااین حد به خودشناسی و عشق به خود هم نمیرسیدم وقتی نگا میکنم به اونچیزایی که گذروندم میبینم آدما خیلیاشون برام بودنشون وهم نبودنشون درس بوده بخصوص کسایی که خیلی برام مهم و خاص بودن وجایگاه ویژه‌‌‌ای داشتن اصولاً ما بهترین درسها رو از عزیزترینامون که به روحمون نزدیکی بیشتری دارن و توزندگیمون نقششون پررنگتره میگیریم

کسی که خیلی دوسش داشتم بودنش برام پر درس بود نبودشم درس داشت هنوز یه سری چیزا که تو بودنش بهم میگفت یادمه و آویزه گوشمه و به این رسیدم چون خیلیییی خیلییی به روحم نزدیک بود خیلی بهتر ازش درس گرفتم هرچند دردناک .و پیش اون ناخوداگاه ادم بی نقابتری بودم خود واقعی تررم بود و ضعفهام نمایش بیشتری داشت

یادمه همیشه میگفت مهشید توقعتو از ادما صفر کن نمیفهمیدم چی میگه

میگفتم اخه من که ازکسی انتظاری ندارم

بعدها رسیدم به این نکته که ازهرکسی توهر لحظه‌‌‌ای هر انتظاری داشته باشم هر لحظه وهرکسی

و اینکه من فقط خدارو دارمو خودم همین:)

بقیه خیلی پررنگ نیستن تو زندگیمون اومدنی ورفتنین

یه خداست یه خودم فقط مادوتایم :)

حالا خیلی بسطش نمیدم سخته توضیحش

ولی خب قبلاً دیدم این بود ادما باید معرفت داشته باشنو ازاین داستانا که الان درگیرش نیستم

خودم هستمو خدا یه تیم قدرت مندیم ،دیگه بقیه حاشین:)

خلاصه که نمیدونم شده تاحالا اونجوری که قلبتون میتپه برا یکی برا خودتون بتپه ؟

اینجوری شدم

خودشیفته نشدما

ولی یه حس رضایت درونی خوبی دارم از بخصوص صلح درونم باخودم که الهی شکر

خلاصه ۳۰ سالگیو براهمه با حس آرامش آرزومندم :))

ودرکل

آرامش است عاقبت اضطرابها:)

+ اگه دیگه ننوشتم

9فروردین تولد 30سالگیم پیشاپیش مبارک

بازدید : 1
سه شنبه 20 اسفند 1403 زمان : 8:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عصرِ پاییزی

یه پیج اینستا عمومی‌دارم نسبتاً کاری حدود هزاروپونصدتاهم فالورر داره کمه چون

خیلی ادم باحوصله‌‌‌ای نیستم تو تولید محتوا ،انرژی وتایمشم ندارم ماهی یه بار یه فعالیتی کنم ولی ازاونجا که مربوط به شغلمه،وشغلمم درزمینه زیباییه هروقت فعالیت کنم استوری بذارم بازدیدشو داره

ولی هیچ ارتباط گرفتنی هیچ فعالیت مجازی هیچوقت مثل نوشتن تووبلاگ برام خوشایند نبوده حتی الان که اینجا رو هیچکس نمیخونه اینجارو دوس دارم شبیه دفتر خاطراته برام :)

از ۲۳ سالگی تو این فضای وبلاگ وارد شدم و الان

درآستانه ۳۰ سالگیم:)

نمیدونم چرا میگن ۳۰ سالگی افسردگی داره

وچرا من هنوز ۳۰ سالم نشده ذوقشو دارم! واصلاً ناراحت نیستم افسرده هم نیستم

و اتفاقا حالم شدیداً خوبه عاشق این مهشیدیم که رسیده به اینجا

تو هیچ برهه‌‌‌ای اززندگیم انقدر ازخودم راضی نبودم هیچوقت هیچوقت انقدر خودمو دوس نداشتم ازته قلبم به خودم نبالیده بودمو عاشق خودم نبودم هیچووووقت

واین حسی که به خودم دارمو هیچ وقت تجربه نکرده بودم

اتفاق خاصیم نیوفتاده فقط به یه ثبات درونی رسیدم انگاری!به یه پختگی، آرامشیو درکی از همه چی رسیدم که شدیداً عاشق این مهشید بااین ورژنم

واسه همینه شاید از ۳۰ سالگیم اصلاً غمگین نیستم چون این(من) اذیتم نمیکنه بالا پایینم نمیکنه حرصوجوش نمیخوره حسودی نمیکنه تقلای اضافی نمیکنه از کسی انتظار نداره،دستو پا نمیزنه و خیلییی خوب میدونه کیه چیه و با خودش توصلحه و تکلیف روشنننن

صبوره آرومه و باثبات ونظاره گر، این آرامش درونیه حالمو خیلی خوب میکنه

بعد ته دلم به خودم میگم ببین من خیلی بهت افتخار میکنمو دوستت دارما که انقدر خفنی :))

اگه دردای زیاد روحی میکشید

اگه کشیدیدو ادامه داره

اگه نمیدونم مثلا آدمای اشتباهی سرراهمون گذاشته میشه اگه حتی قلبمون شکسته میشه

وخیلی خیلیییی درد میکشیم

ازبابت یه سری چیزا

حتما ویقیناً نیاز بهش داریم

اگه خود من انقدررر بالا پایین نمیشدم

عشقمو ازدست نمیدادم یهویی زیرپامو خالی نمیکرد

رفیقای خوبمو ازدست نداده بودم و درحقم کم لطفیو بیمعرفتی نمیکردن

حتی ادمایی که خیلی نزدیک بودن بهم یهو یه جاهایی یه زخمایی بهم نمیزدن

هیچوقت تااین حد به خودشناسی و عشق به خود هم نمیرسیدم وقتی نگا میکنم به اونچیزایی که گذروندم میبینم آدما خیلیاشون برام بودنشون وهم نبودنشون درس بوده بخصوص کسایی که خیلی برام مهم و خاص بودن وجایگاه ویژه‌‌‌ای داشتن اصولاً ما بهترین درسها رو از عزیزترینامون که به روحمون نزدیکی بیشتری دارن و توزندگیمون نقششون پررنگتره میگیریم

کسی که خیلی دوسش داشتم بودنش برام پر درس بود نبودشم درس داشت هنوز یه سری چیزا که تو بودنش بهم میگفت یادمه و آویزه گوشمه و به این رسیدم چون خیلیییی خیلییی به روحم نزدیک بود خیلی بهتر ازش درس گرفتم هرچند دردناک .و پیش اون ناخوداگاه ادم بی نقابتری بودم خود واقعی تررم بود و ضعفهام نمایش بیشتری داشت

یادمه همیشه میگفت مهشید توقعتو از ادما صفر کن نمیفهمیدم چی میگه

میگفتم اخه من که ازکسی انتظاری ندارم

بعدها رسیدم به این نکته که ازهرکسی توهر لحظه‌‌‌ای هر انتظاری داشته باشم هر لحظه وهرکسی

و اینکه من فقط خدارو دارمو خودم همین:)

بقیه خیلی پررنگ نیستن تو زندگیمون اومدنی ورفتنین

یه خداست یه خودم فقط مادوتایم :)

حالا خیلی بسطش نمیدم سخته توضیحش

ولی خب قبلاً دیدم این بود ادما باید معرفت داشته باشنو ازاین داستانا که الان درگیرش نیستم

خودم هستمو خدا یه تیم قدرت مندیم ،دیگه بقیه حاشین:)

خلاصه که نمیدونم شده تاحالا اونجوری که قلبتون میتپه برا یکی برا خودتون بتپه ؟

اینجوری شدم

خودشیفته نشدما

ولی یه حس رضایت درونی خوبی دارم از بخصوص صلح درونم باخودم که الهی شکر

خلاصه ۳۰ سالگیو براهمه با حس آرامش آرزومندم :))

ودرکل

آرامش است عاقبت اضطرابها:)

بازدید : 1
دوشنبه 19 اسفند 1403 زمان : 7:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عصرِ پاییزی

حدود یکسالونیم هست که با یه روانشناس گاهی صحبت میکنم بهم گفت کتاب مشکل همیشه افسردگی نیستو بخونم یکساله نخوندم فقط یک سومشو خوندم

همینقدر حرف گوش کنم !

۳ماهه،۲جلسه رزرو پیشش دارم هزینه پرداخت کردم ولی باهاش صحبت نکردم

همینقدر مقید به جلسات هستم !

من انقدر کمال گرام که انتظار دارم با روانشناسمم بتوتم موضوع خاصیو شروع کنم

۳ماهه میگم حرفی ندارم خب! واسه همین حرف نمیزنم

کتاب مشکل همیشه افسردگی نیستحول محور این موضوع میچرخه تااینجاکه من متوجه شدم حال بد ما ازافسردگی نیست

از خفه کردن احساساتیه که بلد نشدیم ابراز کنیم و بفهمیم وبپذیریمشون وبفهمیمم این حسهای چی میخوان بهمون بگن

یعنی بطور مثال یکی مدام خشمشو فرو میخوره یا یه چیزایی اذیتش میکنن سکوت میکنه دچار اضطراب میشه و حالا کلی مسائل دیگه بعد منزوی اینا میشه درنهایت افسرده میشه

خلاصه حول محور شناخت حسهای مختلفمون و درکشونه!

درکل کتاب خوبیه بخونید بنظرم به درد همه میخوره کتاب خودیاریه

کی مهمتراز خودمون برای یاری رسوندن؟

هنوز کلی موضوع مونده که میخواستم بنویسم خوابم گرفت

کاش وقت کنم از روزای آخر دهه ۲۰سالگی بنویسم یکم :)

ازاین من جدید که عاشقشم

بازدید : 3
دوشنبه 21 بهمن 1403 زمان : 21:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عصرِ پاییزی

بی مقدمه امشب دلم خواست بعد ۲_۳سال بنویسم بارها نوشتم منتشر نکردم ولی امشب دلم خواست بنویسم بی مقدمه...ومنتشر کنم ...تواین نقطه زندگیم خونده شدن یانشدن اصلا برام اهمیتی نداره فقط دلم خواست بنویسم

نمیدونم بازم میشم آدم قبل یانه

بعید میدونم...

فقط میدونم بعد عشق بهش چیزی تووجودم تغییر کرده

کدوم بخشه و چرا اینشکلی شده نمیدونم فقط میدونم امیدی نیست آدم قبل بشم

همیشه یه بخشی ازوجودم شاید که قلبم! متعلق به اونه ...

اینو وقتی فهمیدم که انگار اون بخشی از وجودم شده

که تواوج شلوغی کارم وقتی که ۲سالی هست از خودش بیخبرم ...

فهمیدم مراجعه کنندمون کرمانشاهیه... هم قوم اون...

یه دخترو مادر بودن

قبلش داشت مادره با دخترش بایه زبون دیگه صحبت میکرد انقدر صداشون پایین بود و البته سر من شلوغ که توجه نکردم فقط فهمیدم فارسی حرف نمیزنن

مادره رو تخت که دراز کشید

همکارم گفت کجایین؟

گفت کرمانشاهیم

همکارم گفت کوردییین؟

گفتن بله

از اون لحظه به بعد تا لحظه‌‌‌ای که برن با تمام مهر وجودم با مادرودختر داشتم برخورد میکردم انگار مادر خودم زیر دستم بود انگار عزیزترینای من اونجا حضور داشتن

باهمون دلسوزی ارامش صبوووری

وعشقی که به مادر خودم دارم کاراشو انجام دادم

با عشقققق تمام جوری عاشق اون مادر کورد بودم که انگار سالهاس میشناختمش وعزیزترازاون تودنیا نیست..

دوسش داشتم

چرا !چون فقط کورد بود! همین!

همین؟ فقط همین!

( نمیدونم چرا تواین لحظه اشکام چیلک چیلک ریختن دلتنگی یا اینکه دلم به حال خودم سوخت نمیدونم به هرحال ۲سال گذشته از اخرین بار که صداشو شنیدم که دیدمش... ولی انگار زیادی تازه س انگار همین دیروز بوده)

برای مراجعه کنندم مراقبتا و توضیحات لازمو داشتم میگفتم

گفت برام بنویس عزیزم یادم میره

گفتم چشم حتما

معمولاً کلمه چشم رو به ندرت به کار میبرم

میگم بله حتماً

معمولاً شماره مو به مراجعه کننده‌هام نمیدم

پایین توضیحات یادداشت شده

شماره مو نوشتم دادم دخترش گفتم سوالی داشتید شمارمو نوشتم وبا لبخند و قربون صدقه بدرقه شون کردم

تنها دلیل غلیان کردن این احساس درمن فقط یه قومیت یکسان بود! همین!

عشقی که به اون فرد داشتم انقدر عمیق ،خالص و واقعی بود انقدر حل شدم تو اون آدم

که فقط هم قومیتو میبینم وجودم پر از عشق ومهر میشه نسبت به اون آدما...

واین یعنی یه درد همیشگی گوشه‌ی قلبم

قلبی که دیگه مال من نیست....

بازدید : 3
دوشنبه 21 بهمن 1403 زمان : 21:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عصرِ پاییزی

بسم الله الرحمن الرحیم


خدایا خودت به انگشتام جون و به فکرو حوصلم توان نوشتن بده...

سلام
اووممم
بازم سهلام
یکماه دیگه صبر میکردم میشد یکسال که ننوشتم
اومدم وبلاگم دیدم یکسال ننوشتمو از چندنفری پیام دارم اونم چندتا
شرمنده شدم که از دوستایی اینجا پیام دارم ومدتها بیجواب موندن وبازم پیام دادن ...
لال بشه آدم دروغگو
قلب بعضی آدما همینقدر بزرگه
که مدتها تو یاد کسی میمونن
اینجور آدمای بامعرفت نابن و کم هست مثلشون
البته درد زیادیم میکشن
چون همیشه اونها هستن که بفکر دیگرانن دلواپسن و مراقبنو جویای حال
اکثراً خودشون تنهان چون کسی به خوبی خودشون پیدا نمیشه...
آدم درقبال کسایی که خاطره‌‌‌ای باهاشون میسازه
مسئوله تا روزی که اون آدما نگرانشن وبفکرشن و جویای حالشن مسئوله
زین رو اومدم دالی کنم
برا همون یه عده مهربون بامعرفت که گاهی میرن توفکرم وجویای حالمن میان اینجا ببینن این دخترشیطونه اوضاعش چطوره مینویسم بعد مدتها که هروقت سر زدن خیالشون راحت باشه بادمجون بم افت نداره ؛))
رفقا من زندم با زندگی دستو پنجه نرم میکنم یکی میزنم ۴تا میخورم
دوتا میزنم ۱۰ تامیخورم باز پرو پرو بلند میشم میزنم و میخورم وزندگی همچنان ادامه داره
در فرازو نشیبای عجیب غریب زندگی

همچنان همونقدر نق نقوام و دپو افسرده درکنارش مسخره و دیوونه
یه مودی که اگه من فهمیدم شمام فهمیدید
زندگیم تکراریه چیزی برا تعریف ندارم
سرکار میرم
بچه کوچیکارو از ماماناشون میگیرم بازی میکنم
لپاشونو میکشم وهیچ بچه‌‌‌ای رو نمیذارم از،زیر دستم در بره
گاهی از حال بد تو بغل همکارام هق هق گریه میکنم
گاهی اسکول بازی درمیارم میزنن زیر خنده از دستم

دیگه اینکه جز کارو خواب و ازمایشگاه ودکتر و اخیرا روانشناس رفتن هیچ کار مفیدی انجام نمیدم

اگه فکر کردید که خیلی باکلاسم روانشناس میرم درست فکر کردید خودمم فک میکنم خیلی باکلاسم
:))

خواستم بیام پزشو بدم
جز روانشناس برا خوب کردن حال جهنمیم

جدیداً قراره برم باشگاه
یه گلریزون اگه لطف کنید برا من برگذار کنید پول لباساشو ندارم لباسا ازشهریه گرونترن:))

دیگه کلاً هیچی ۲۷سالگی به سرعت برقو باد رفت و۲ماه دیگه میشم ۲۸سال و هنوز هیچکس لیاقت بودن درکنار منو پیدانکرده و همچنان یه عقاب همیشه تنهاس:))

پ.ن۱: شاید باورتون نشه ولی وقتی میام تووبم ومیبینم کسی نوشته محیا
محیا برام یه آشنای غریبس که حالا باشنیدن این اسم قلبم به درد میاد محیا پر از خاطره‌های عجیب غریبه برا من
از وقتی که من محیای مجازی شدم داریم به ۵سال میرسیم
و اگه قرار بود یه بار فقط میتونستم برگردم عقب
محیای مجازی نمیشدم مهشید واقعی میموندم تنها ولی برای فرار از تنهایی پامو تو مجازی نمیذاشتم

که بگذریم
اره خلاصه خودم میدونم اسم خودم قشنگتره؛))

پ.ن۲:
میام اینجا دلتنگ ادمای میشم که بودن و رفتن ونیستن دلتنگ اون خودمی‌که چی بود وچیزی ازش نمونده

پ.ن۳: من شرمنده همه‌ی آدمایم که نتونستم مهرشونو درست جواب بدم نتونستم اون ارتباطو ادامه بدم ومراقبشون نبودم نشد هواشونو داشته باشم
همه مهربونیا وخاطره‌هایادمن
ولی تواین یکسال من چندین سال پیر تر وخسته تر شدم انقدر خسته و داغون ومستاصل وبریده که کارم ازاین روانشناس به اون روانشناسه
به دعاهاتون نیاز دارم❤️

دوست داشتید ازحال خودتون منو باخبر کنید❤️

دوستون دارم ❤️

برچسب ها
بازدید : 4
دوشنبه 21 بهمن 1403 زمان : 21:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عصرِ پاییزی

عصرِ پاییزی

اگه مهربونی شکل داشت قطعا شبیه تو بود
اگه معرفت شکل داشت اونم قطعا شبیه تو بود
اگه دل بزرگ،صبووووووری،خوش اخلاقی،بخشندگی شکل داشت اینام قطعا شبیه تو بود

نوشتن برا تو سخته که همیشه میگی نباید بابت کارایی که کردی،مهربونیات به کسی چیزی بگم که ارزشش ازبین میره


ولی باید بگم با وجودت من ایمان پیدا کردم که گاهی خدا ، با بنده‌هاش ما را در آغوش میگیره...


ایمان پیدا کردم فرشته‌ها مرد هم میتونن باشن
آدما میتونن خودشون گوشه‌‌‌ای از بهشت تو دنیا باشن


همونقدر بودنشون تو زندگی آدم پر از آرامش، احساس امنیت وحال خوب داره همونقدر دل آدم قرصه وقتی هستن

تو قطعا گوشه‌‌‌ای از بهشتی
که خدا فرستادتت تواین دنیا تا بشی
نوری وسط تاریکیا
سبزی وسط برهوت و کویر
امید وسط ناامیدیا
خنده وسط گریه‌ها
احساس امنیت وسط دلهره‌ها
تو برای من تمام اینها بودی وهستی

روزایی که هیچکس نمیتونست آروم کنه اشکای بی امان منو که فقط خودم خدا میدونیم تو دلم چه خبر بود از ناامیدی،ترس وحشت و گریه‌هایی که بی امان میباریدو قطع نمیشد
فقط تو بودی که میتونستی با آرامش
آرومم کنی
گریه‌هامو قطع کنی بهم امیدی بدی ترسامو بگیری وحتی بعد ساعتها اشک وسط دردناکترین روزای زندگیم بخندونیم

حالا وقتی میگی درست میشه شبیه یه نور حرفت میره تو عمق وجودم و آرامش پیدا میکنم :)

عطر خوب، حتی شیشه خالیش هم بوی خوش میده!
آدم‌‌های خوب مث «عطر خوبن‍‍»
اونقدر خوبن که حتی یادشون به آدم یه حس خوب میده حتی اگه که از این ‌جور آدما فاصله داشته باشی...

ازلحاظ مسافت شاید دور باشیم ولی تو نزدیکترینی تو برام یکی اعضای خانوادمی...
نه فقط برا من برای خانوادمم عضوی از خانواده‌‌‌ای که مامان مدام ازت سراغ میگیره

که خواهر کوچیکه میبینه چند روز باهم حرف نزدیم متوجه میشه ومیگه چه خبر از سین؟

تو برای من نزدیکترینی

:)


خداروشکر میکنم خدا تورو گذاشته تو مسیر زندگیم که بشی فرشته نجاتم بشی دست خدا برام:)

خدارو بابت بودنت شکر میکنم💚

تولدت مبارک رفیق من،مهربون ترین💚

ازتو فقط یه نفر توی دنیا هست😍

برات بهترینا رو آرزومیکنم چون لایق بهترینای

لایق آرامش؛حال خوب،خنده‌های از ته دل،خوشبختی

آرزو میکنم به تمام خواسته‌های دلت که باعث حال خوبت آرامش قلب وروحت ،خندیدنای ازته دلت میشه برسی

که انقدر قلبت بزرگه همه خوبیا واتفاقات قشنگ برات کمن

انشاالله 120سال عمر باعزت وباخوشبختی داشتی باشی

خدارو شکر که به دنیا اومدی تا دنیا رو قشنگتر کنی

تولدت مبارکمون باشه مبارک ماها که داریمت وباارزشترینی

تولدت خییلییییی خیییییلیییی مبارک اسی , بهترین ،بامعرفترین،مهربون ترین💚🎉🎈🎂🎁🎉

بازدید : 366
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 10:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عصرِ پاییزی
شاید یه روز برگردم...شاید هیچوقت...ولی بدونید که دوستتون دارم وممنونم بخاطر همه‌ی مهربونیا وخوبیاتون وهمیشه تو ذهن وقلبم خواهید بود چون روزای خیلی خوبی رو باهاتون تجربه کردم وحالم بااین وبلاگ وهمه‌ی شماها همیشه خوب بود،دلکندن ازتون اصلاً راحت نیست ولی به دلایل شخصی مجبورم اینجارو غیر فعال کنم...دوستتون دارم❤التماس دعا (۹۹/۲/۴)

بازدید : 558
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 10:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عصرِ پاییزی
شاید یه روز برگردم...شاید هیچوقت...ولی بدونید که دوستتون دارم وممنونم بخاطر همه‌ی مهربونیا وخوبیاتون وهمیشه تو ذهن وقلبم خواهید بود چون روزای خیلی خوبی رو باهاتون تجربه کردم وحالم بااین وبلاگ وهمه‌ی شماها همیشه خوب بود،دلکندن ازتون اصلاً راحت نیست ولی به دلایل شخصی مجبورم اینجارو غیر فعال کنم...دوستتون دارم❤التماس دعا (۹۹/۲/۴)

بازدید : 536
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 10:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عصرِ پاییزی
شاید یه روز برگردم...شاید هیچوقت...ولی بدونید که دوستتون دارم وممنونم بخاطر همه‌ی مهربونیا وخوبیاتون وهمیشه تو ذهن وقلبم خواهید بود چون روزای خیلی خوبی رو باهاتون تجربه کردم وحالم بااین وبلاگ وهمه‌ی شماها همیشه خوب بود،دلکندن ازتون اصلاً راحت نیست ولی به دلایل شخصی مجبورم اینجارو غیر فعال کنم...دوستتون دارم❤التماس دعا (۹۹/۲/۴)

بازدید : 239
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 5:33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عصرِ پاییزی
لقمان حکیم گفت: من سیصد سال با داروهای مختلف، مردم را مداوا کردم؛ و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم؛ که هیچ دارویی بهتر از "محبت" نیست ! کسی از او پرسید: و اگر این دارو هم اثر نکرد چی؟ لقمان حکیم لبخندی زد و گفت؛ "مقدار دارو را افزایش بده !! ":)  طبیعتاً الان که بخاطر هدفم دارم وبو غیرفعال میکنم باید از هدف مینوشتم ولی ترجیح دادم ازمحبت بنویسم...وبگم شماها برامن اینجوری بودید بامحبتاتون حالمو همیشه خوب کردید:) واین همه محبت ولطف شما به من فراموش نشدنیه و همیشه به من نیروی زیادی داده ،ممنون از حضور ودلگرمی‌وقوت قلب دادناتون ،محبتاتونو فراموش نمیکنم...دلم براتون تنگ میشه ولی باید اینجا روموقت میبستم تا تمرکزمو نگیره.... برمیگردم وقصد دورشدنِ همیشگی ازاین همه آدم الهام بخش روندارم ابداً،به یادتونم ...دوستون دارم:)❤التماس دعا❤ امضا: محیا ۹۸/۱۱/۲۰

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 63
  • بازدید ماه : 65
  • بازدید سال : 173
  • بازدید کلی : 3660
  • کدهای اختصاصی